معنی من یک مستاجرم

حل جدول

گویش مازندرانی

یک من

مرتعی در حوزه ی کارمزد سوادکوه

لغت نامه دهخدا

من من

من من. [م ِ م ِ] (اِ مرکب) حکایت صوت کسی که ندانسته ای را گوید. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به من من کردن شود.


یک یک

یک یک. [ی َ ی َ / ی ِ ی ِ] (ق مرکب، اِ مرکب) فردفرد. یکی یکی. یک نفر یک نفر. یک عدد یک عدد: شاگردان یک یک از در بیرون می روند. تک تک:
لاجرم گویی که یک یک ذره را
در درون پرده ای باری دگر.
عطار.
و به گاه خلوت و فرصت یک یک را عرضه می دارد تا نشان می فرماید. (تاریخ غازانی ص 333). و رجوع به یکی شود.


یک

یک. [ی َک ک] (معرب، عدد، ص، اِ) فارسی است. (آنندراج) (منتهی الارب). معرب یک فارسی یعنی واحد. احد. عدد اول. (یادداشت مؤلف). معرب یک است. صاحب تاج العروس گوید: ازهری گوید در فارسی به معنی واحد است و در شعر رؤبه نیز آمده است.
- یک ّ لیک ّ، أی واحد لواحد. (آنندراج) (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب):
و قد اقاسی حجه الخصم المحک ّ
تحدی الرومی من یک ّ لیک ّ.
رؤبه.


من

من. [م َ] (اِ) وزنی باشد معین در هر جایی و آنچه در این زمان متعارف است چهل استار است و هر استاری پانزده مثقال که مجموع من ششصد مثقال باشد به وزن تبریز و هر مثقالی شش دانگ و دانگی هشت حبه و حبه ای به وزن یک جو و به این معنی عربان حرف ثانی را مشددکنند. (برهان). وزنی است معروف و به تشدید نون معرب آن است. (فرهنگ رشیدی). وزنه ای را گویند که در هر ولایتی بر مقداری معین اطلاق می کنند و من تبریز که معمول این زمان است عبارت است از چهل سیر و هر سیری شانزده مثقال، پس من عبارت از ششصد و چهل مثقال می باشد. (ناظم الاطباء). به معنی وزن است در هر جایی به معنی تفاوت است چهل استار است که هر استاری شانزده مثقال باشد که مجموع یک من ششصدو چهل مثقال شود و این من سابق تبریز بوده اکنون هزار مثقال است. (انجمن آرا). نام وزن معین که دو رطل باشد و این من بیشتر مستعمل اطباست و من هندی چهل سیر است و وزن سیر در هر ملک مختلف باشد. (غیاث). در سانسکریت «مانه » (مقیاس، وزن، وزنی معین)، یا از هندی باستان «منا» (وزنی معین [طلا])، یونانی «منه »، لاتینی «مینه ». در زبان شومری (قوم غیرسامی و غیرآریایی) لغت «منه » به جای مانده و از آنان به اکدیان رسیده، «منو» گفتند و در عبری، «مانه ». «من » اساساً وزنی بوده و سپس نام پولی گردید و به مرور زمان نزد اقوام مختلف ارزشهای مختلف پیدا کرد. (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
که بود اندر آن جام یک من نبید
به یک دم می روشن اندرکشید.
فردوسی.
چو یابد خورش بامدادان پگاه
سه من می ستاند ز گنجورشاه.
فردوسی.
بدی چارصد من به سنگ ار به بیش
سری بر تنش چون سر گاومیش.
فردوسی.
نکند مستی هرچند که در مجلس
ننهد سیکی بر دست کم از یک من.
فرخی.
تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی
فرودآردهمی احجار صدمن.
منوچهری.
به پیش شیری صد خر همی ندارد پای
دو من سرب بخورد ده ستیر سرب همی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 490).
کی بود کز زلف او ز انسان که قطران فال زد
مشک پیمایم ز کیل و غالیه سنجم به من.
سوزنی.
می رود از جوهر این کهربا
هر جو سنگی به منی کیمیا.
نظامی.
خری گو شصت من برگیرد آسان
ز شصت و پنج من نبود هراسان.
نظامی.
فروزنده چون مرقشیشای زر
منی و دو من کمتر و بیشتر.
نظامی.
آسیا سنگ ده هزار منی
به دو مرد از کمر بگردانند.
سعدی.
این فرومایه هزار من سنگ برمی دارد و طاقت سخنی نمی آورد. (گلستان).
چو حافظ در قناعت کوش وز دنیی ّ دون بگذر
که یک جو منّت دونان دو صد من زر نمی ارزد.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 103).
رجوع به مَن ّ شود.
- به من زدن، وزن کردن به من، یا مطلق وزن کردن باشد. (آنندراج):
تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس
تا بوقبیس را نزند هیچکس به من.
امیرمعزی (از آنندراج).
- صدمنی، به وزن صد من. به سنگینی صد من. که صد من وزن آن باشد:
همی صدمنی گر ز برداشتم
سپاهی ز پس بازبگذاشتم.
فردوسی.
صبر به طاقت آمد از بارکشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمنی.
سعدی.
- امثال:
صد گنجشک با زاق و زیقش یک من است. (امثال و حکم ج 3 ص 1056).
یک من رفتم و صد من آمدم، حرمت من در آنجا نگاه نداشتند. خواهش مرا با تحقیررد کردند. (امثال و حکم ج 4 ص 2051).
|| بعضی گفته اند در اصل به معنی توده است و از این مرکب است «خرمن »، یعنی توده ٔ بزرگ. (فرهنگ رشیدی). توده ٔ هر چیز را نیز گویند. (برهان). به معنی توده چون خرمن به معنی توده ٔ کلان از عالم خربط و خرمگس و خرپشه و مانند آن و اینکه در لفظ خرمن فتحه ٔ خا را تغییر داده به کسره می خوانند از جهت قباحتی است که در ترکیب واقع شده نه آنکه لغتی است. (آنندراج). به معنی توده نیز آمده چنانکه خرمن به معنی توده ٔ کلان. (غیاث).

فرهنگ فارسی هوشیار

من من

(اسم) سخن جویده جویده و تو دماغی تانی و درنگ بسیار در سخن گفتن: } شنوندگان او یعنی سید میران و هما از من منهای نا مفهومش رو ی هم رفته چیزهایی که باید بفهمند فهمیدند. . { (شام. ‎ 363)


یک

تخستین شماره از اعداد که به تازی واحد گویند پارسی تازی گشته از ساز های یک زهی ‎ یکی ازاعداد اصلی نخستین شماره عددی که در مرتبه اول واقع است احد یک اندام از اندامهای اوناقص باشد: کوه از غمت بشکافته و آن غم بدل در بافته یک قطره خونی یافته ازفضلت این افضالها. (دیوان کبیر) توضیح بسیاری ازقدمایک جزعدد بشمار نمی آورند. یا یک از پس دیگر. متوالی. یایک از پس دیگر رفتن. مرادفه یا یک از دیگر. از یکدیگر: دانستن سایه وارتفاع یک از دیگر بوسیله اسطرلاب. یا یک از دیگر بسته مرتبط: یک از دیگر بسته بنگریستن یعنی مرتبط بنظر. یا یک ازدیگر جداشدن. فرق. یا یک به یک. یکایک: ومرغان را یک به یک بخواند. یا یک بدو کردن. مشاجره کردن. یایک و دو کردن باکسی. با او محاجه کردن: من نمیخواهم بادوستانم یک و دو کنم، افادت تنکیرکند معادل (ی) نکره: یک روز (روزی) بافرزانگان نشسته بود (مامون) . توضیح (یک) عدد را از (یک) نکره بدین میتوان پسندیده باشد عدد است: یک خربزه خریدم نه بیش. و اگر ناپسند باشد نشانه نکره است: یک شب تامل ایام گذشته میکردم که اگر بگویم نه بیش ناپسنداست، تن فرد شخص: بهریک از سایر بندگان حواشی خدمتی متمین است. . . .

فرهنگ عمید

من

واحد اندازه‌گیری وزن، برابر با تقریباً سه کیلوگرم، من تبریز،
* من شاه: [قدیمی] واحد اندازه‌گیری وزن، برابر با ۸۰ سیر یا ۲ من معمولی،
* من ری: [قدیمی] واحد اندازه‌گیری وزن، برابر با ۱۶۰ سیر یا ۴ من معمولی،

معادل ابجد

من یک مستاجرم

864

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری